کتابخانه ای برای همه

کتابخانه ای برای همه

کتابخانه فانتزی
کتابخانه ای برای همه

کتابخانه ای برای همه

کتابخانه فانتزی

نعره گربه ( آر ال استاین )

نعره گربه ( آر ال استاین )

نویسنده: آر ال استاین

آقای کینز با خوشحالی گفت: «عالی بود، بچه‌ها! عالی بود!» و صدایش تو سالن پیچید. من و رایان و فردی تعظیم کردیم. این اولین تمرین شبانه ما بود و خیلی خوب اجرایش کرده بودیم. بالاخره همه جمله‌هایمان را حفظ شده بودیم و حرکاتمان هم روی صحنه خیلی نرم‌تر شده بود.

این تمرینِ خوب، بهم کمک کرد که حداقل برای یک مدت کوتاه ماجرای ناهار را فراموش کنم. دلم نمی‌خواست بهش فکر کنم. دلم می‌خواست خاطره‌اش را برای همیشه از ذهنم پاک کنم. خیلی خجالت کشیده بودم. خیلی تحقیر شده بود.
رایان کیسه ناهار را از دستم کشید و پاره‌اش کرد. اثری از سر گربه نبود. یک ساندویچ و یک سیب سبز. رایان سیب را بالا گرفت و گفت: «آلیسون، تو اینو دیدی؟ همین بود؟»

کنار میز ایستاده بودم، لبه میز را دو دستی گرفته بودم و سرتا پایم می‌لرزید.همه بچه‌هایِ تو ناهار‌خوری بهم زل زده بودند. از لای دندان‌های کلید شده‌ام به زحمت گفتم: «من... نه... خیالاتی نشده بودم.» و بعد برگشتم و از ناهارخوری دویدم بیرون. یکراست دویدم طرف قفسه‌ام، کت و کتاب‌هایم را برداشتم و مثل باد برگشتم خانه.

  ادامه مطلب ...

مترسک زنده ( آنتونی هوروویتس )

مترسک زنده ( آنتونی هوروویتس )

نویسنده: آنتونی هوروویتس

گری ولیسن پانزده‌ساله، و تنها فرزند مادرش بود. پدر او فوت کرده بود و مادر، از لندن به روستای پی‌هال نزد مادربزرگ آمده بود. گری که خود قلدرمآب و فردی خشن بود، برای یافتن کلبه مادربزرگ به راه افتاد؛ اما بر اثر حوادثی تمام لباس‌های او پاره و کثیف شد. او چندروزی در راه بود تا این که به نزدیکی مزرعه مادربزرگ رسید و چون مترسکی، بی‌رمق به نرده‌ای برای استراحت تکیه داد. مادر و مادربزرگ قبلا گم شدن او را به پلیس اطلاع داده بودند و پلیس اسم او را جزء اسامی گم‌شدگان اعلام کرده بود، او به مزرعه رسیده بود و از دور شاهد گریه مادر و مادربزرگش، و دور شدن پلیس از آنجا بود. در کتاب حاضر داستان دیگری با عنوان دوربین قاتل به نگارش درآمده است.

  ادامه مطلب ...

مسافر ( آنتونی هوروویتس )

مسافر ( آنتونی هوروویتس )

نویسنده: آنتونی هوروویتس

چرا باید پدرم توقف میکرد؟

من به او گفتم این کار را نکند. می دانستم فکر خوبی نیست. البته او به من گوش نداد. پدر و مادرها هرگز این کار را نمی کنند. اما اگر به مسیرش ادامه داده بود این اتفاق هرگز روی نمی داد.

آن روز بیرون رفته بودیم، فقط خودمان سه نفر و چه روز عالی و واقعا شادی بود. تولد پانزده سالگی من، و آنها مرا به ساوتوولد برده بودند.

  ادامه مطلب ...