کتابخانه ای برای همه

کتابخانه ای برای همه

کتابخانه فانتزی
کتابخانه ای برای همه

کتابخانه ای برای همه

کتابخانه فانتزی

مسافر ( آنتونی هوروویتس )

مسافر ( آنتونی هوروویتس )

نویسنده: آنتونی هوروویتس

چرا باید پدرم توقف میکرد؟

من به او گفتم این کار را نکند. می دانستم فکر خوبی نیست. البته او به من گوش نداد. پدر و مادرها هرگز این کار را نمی کنند. اما اگر به مسیرش ادامه داده بود این اتفاق هرگز روی نمی داد.

آن روز بیرون رفته بودیم، فقط خودمان سه نفر و چه روز عالی و واقعا شادی بود. تولد پانزده سالگی من، و آنها مرا به ساوتوولد برده بودند.

  ادامه مطلب ...

ترس ( آنتونی هوروویتس )

Scared

نویسنده: آنتونی هوروویتس

تایپ و انتشار سایت دوران اژدها

گری ویلسون گم شده بود

در ضمن گرمازده، خسته و عصبانی هم بود. همان طور که به زحمت از مزرعه ای می گذشت که درست مثل مزرعه قبلی بود و دقیقا به مزرعه بعدی شباهت داشت، به روستا، به مادر بزرگش که آنجا زندگی می  کرد، و بالاتر از همه به مادرش برای بیرون کشیدن او از خانه راحت لندن شان و انداختنش وسط این محل، ناسزا می گفت. وقتی به خانه برمی گشت به خدمتش می رسید، حتما این کار را می کرد. اما خانه دقیقا کجا بود؟ چطور توانسته بود گم شود؟

 

ادامه مطلب ...