نویسنده: جرج آر آر مارتین
خلاصه ی داستان: در دنیای نغمه ای از یخ و آتش، اژدهای یخی موجودی افسانه ای و ترسناک بود، چرا که هیچ مردی تا به حال یکی از آنها را رام نکرده بود. هنگامی که در بالای سر پرواز می کرد، در پی آن زمین متروکِ سرد و یخ زده باقی می گذاشت. اما آدارا نمی ترسید. چرا که آدارا فرزند زمستان بود و در طی بدترین یخبندانی که حتی قدیمی ترها می توانستند به خاطر بیاورند، به دنیا آمده بود.
آدارا نمی توانست اولین باری را که اژدهای یخی را دیده بود به خاطر آورد. به نظر می رسید که همیشه در زندگی اش بوده است؛ اژدها دورادور به بازی او در برف بسیار سرد نگاه می کرد، آن هم مدت ها بعد از آنکه دیگر بچه ها از سرما فرار کرده بودند. آدارا در چهار سالگی اش به آن دست زد و در پنج سالگی اش بر پشتش سوار شد و برای اولین بار سرما را احساس کرد. سپس در هفت سالگی اش، در یک روز تابستانی آرام، اژدهایان آتشین شمال، به مزرعه ی آرامی که خانه ی آدارا بود حمله کردند. و تنها یک فرزند زمستان و اژدهای یخی که او دوست می داشت ، می توانست دنیا را از نابودی کامل نجات دهد.