کتابخانه ای برای همه

کتابخانه ای برای همه

کتابخانه فانتزی
کتابخانه ای برای همه

کتابخانه ای برای همه

کتابخانه فانتزی

به همه بگو سینه خیز بروند ( آر ال استاین )

به همه بگو سینه خیز بروند ( آر ال استاین )

نویسنده: آر ال استاین

ریکی بیمر با اخراجش از روزنامه مدرسه خیلی عصبانی میشود. بنابراین تصمیم میگیرد تا با تاشا سردبیر روزنامه شوخی کند. فقط یک شوخی کوچک. یک روز بعد از مدرسه یک پیغامی در دفتر روزنامه می گذارد. که اگر شما یک موجود ترسناک هستید. بعد از نیمه شب با تاشا تماس بگیرید. اما به طرز عجیبی پیغام ریکی اشتباه میشود و به جای تماس با تاشا با او تماس میگیرند. بچه هایی که می گویند خیلی ترسناک هستند. با پوست هایی بنفش و پولک دار و دندان تیز...

 

ادامه مطلب ...

پرستار بد بچه ( آر ال استاین )

پرستار بد بچه ( آر ال استاین )

نویسنده: آر ال استاین

یک شب وقتی بچه بودم، یک پرستار بچه به خانه ی ما آمد. او جوان و جذاب بود و فکر می کردم که یک شب خوش خواهم داشت ولی اشتباه می کردم. به محض این که پدر و مادرم از خانه رفتند، خانم پرستار شروع کرد برای من داستان های عجیب و غریب تعریف کردن، مثلتا داستان هایی در مورد پسر بچه ی دو سری که به مدرسه ای می رفت که او آن جا درس می داده، یا معلم مرده ای که هنوز سر کلاس می رود و دانشمندی که مغز آدم های زنده را توی تنگ ماهی می گذاشت و آن ها را با خودش به مهمانی می برد و پسر بچه ای هم سن و سال من که آبششی زیر گلویش داشت و فقط می توانست زیر آب نفس بکشد.

  ادامه مطلب ...

من از دلقک ها می ترسم ( آر ال استاین )


نویسنده: ار ال استاین
از دلقک ها می ترسم؟ چرا؟
شاید به خاطر دهان شان باشد که مانند شکا ف هایی به رنگ خون، قرمز هستند که روی صورت سفید شبح وارشان وجود دارد، شاید به خاطر لال بودنشان است، شاید به خاطر کریستوفر است...
وقتی بچه کوچکی بودم، دوستم، کریستوفر، به من گفت که دلقک ها، در حقیقت آدم های شروری هستند. گفت که آن ها جنایتکارانی هستند که خودشان از چنگ قانون زیر نقاب آن همه گریم، پنهان می کنند. او به من گفت که اگر روزگاری دلقکی را بدون گریم اش ببینم،خواهم مرد!
 
ادامه مطلب ...

من مارتین نیستم!

من مارتین نیستم


برگرفته از کتاب ساعت وحشت

خلاصه کتاب:

پسری به نام دالی در شب هالووین میخواهد لوزه هایش را عمل کند. او از این موضوع میترسد اما چاره ای ندارد. سپس پرستاران او را به اتاق اش هدایت میکنند. او در آن جا هم اتاقی اش مارتین چارلز پسری کوتاه قد با موهایی قهوه ای را میبیند. اسمش را از تابلوی بالای سرش خواند. پسر جیغ میزد و فریاد میکشید من مارتین نیستم! من مارتین نیستم! پرستاران سعی داشتند آمپولی به او بزنند اما او خودداری میکرد. پرستار به دالی گفت که قرار است پای مارتین را قطع کنند، به همین دلیل او وانمود میکند که مارتین نیست! و سپس پرستاران از اتاق خارج شدند و مارتین را با دالی تنها گذاشتند...

ادامه مطلب ...